[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 22
ویو تهیونگ :
سونگ : ا..ارباب ب..بانو رو پیدا نکردیم ! ( ترس )
_ ( خنده ی ترسناک از سر عصبانیت )
* صدای خنده های بلند و ترسناک تهیونگ تو سالن پیچید و ترس و لرز خفیفی به تن همه انداخت .
تهیونگ چاقوی تیزی برداشت و رفت سمت سونگ و همینطور که دورش میچرخید با لحن آروم و ریلکسی شروع به صحبت کرد...
_ که پیداش نکردید آره ؟
ولی من قلبتو پیدا کردم .
* تهیونگ چاقو رو توی قلب سونگ فرو کرد .
بعدم همینطور که خون هارو با دستش از چاقو پاک میکرد روبه بقیه زیر دست ها و بادیگارد هاش گفت :
_ اگه میخوایید به سرنوشت بدتر از این دچار نشید بهتره برید بگردید .
* بادیگارد ها و زیر دست ها سریع رفتن و تهیونگ با عصبانیت به همراه اعضا نشست به تحقیق تا بتونه رد ا.ت رو بزنه .
جیمین : تهههه !!! ( داد )
_ ها ؟ ( سرد و عصبی )
جیمین : رد ا.تو زدمممممممممممم !!!
_ جدیییی میگیییییی ؟؟ ( ذوق )
سویون : کجاست ؟
جیمین : ب.. بیمارستان!
مامان ته : چیییییییییییییییییییی ؟؟؟
{ بیمارستان }
ویو رایا :
آنیت تو بغلم مثل ابر بهار اشک میریخت البته خودمم دست کمی ازش نداشتم ...
یهو چند نفر مثل چی سمتمون میدویدن ...
_ شما دوتا خواهرای ا.ت هستین ؟
رایا : بله شما کی هستید ؟
_ حال ا.ت چطوره ؟
آنیت : هنوز خبری نیست ...
سویون : چه اتفاقی براش افتاده ؟ ( بغض )
رایا : تو جاده پیداش کردیم ... کلی خون داشت ازش میرفت و آخرم بیهوش شد ... ( بغض )
* همه نگران پشت در منتظر بودن ...
بعد یک ساعتی دکتر از اتاق عمل خارج شد و همه به سمتش هجوم بردن ...
_ حالش چطوره ؟؟
دکتر :
part 22
ویو تهیونگ :
سونگ : ا..ارباب ب..بانو رو پیدا نکردیم ! ( ترس )
_ ( خنده ی ترسناک از سر عصبانیت )
* صدای خنده های بلند و ترسناک تهیونگ تو سالن پیچید و ترس و لرز خفیفی به تن همه انداخت .
تهیونگ چاقوی تیزی برداشت و رفت سمت سونگ و همینطور که دورش میچرخید با لحن آروم و ریلکسی شروع به صحبت کرد...
_ که پیداش نکردید آره ؟
ولی من قلبتو پیدا کردم .
* تهیونگ چاقو رو توی قلب سونگ فرو کرد .
بعدم همینطور که خون هارو با دستش از چاقو پاک میکرد روبه بقیه زیر دست ها و بادیگارد هاش گفت :
_ اگه میخوایید به سرنوشت بدتر از این دچار نشید بهتره برید بگردید .
* بادیگارد ها و زیر دست ها سریع رفتن و تهیونگ با عصبانیت به همراه اعضا نشست به تحقیق تا بتونه رد ا.ت رو بزنه .
جیمین : تهههه !!! ( داد )
_ ها ؟ ( سرد و عصبی )
جیمین : رد ا.تو زدمممممممممممم !!!
_ جدیییی میگیییییی ؟؟ ( ذوق )
سویون : کجاست ؟
جیمین : ب.. بیمارستان!
مامان ته : چیییییییییییییییییییی ؟؟؟
{ بیمارستان }
ویو رایا :
آنیت تو بغلم مثل ابر بهار اشک میریخت البته خودمم دست کمی ازش نداشتم ...
یهو چند نفر مثل چی سمتمون میدویدن ...
_ شما دوتا خواهرای ا.ت هستین ؟
رایا : بله شما کی هستید ؟
_ حال ا.ت چطوره ؟
آنیت : هنوز خبری نیست ...
سویون : چه اتفاقی براش افتاده ؟ ( بغض )
رایا : تو جاده پیداش کردیم ... کلی خون داشت ازش میرفت و آخرم بیهوش شد ... ( بغض )
* همه نگران پشت در منتظر بودن ...
بعد یک ساعتی دکتر از اتاق عمل خارج شد و همه به سمتش هجوم بردن ...
_ حالش چطوره ؟؟
دکتر :
۱۱۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.